نقطه سرخط

گاهی چه اصرار بیهوده ایست ، اثبات دوست داشتنمان ... چرا که دوست ترمان دارند وقتی دوستشان نداریم !!!

دیشب

قدم می زدیم

با خدا

کوچه پس کوچه های خواب را

ماه را پشت سرمی گذاشتیم

تا روشن شدن چشم دنیا

و فوت می کردیم تک تک ستارگان را

تا تولد دوباره خورشید

دیشب بی واسطه

من بودم و او

و دستی که گرفته بود

وجودم را

و بیرون می کشید

مرا از دالان تاریکی

تا دلم روشن و

روشن و

روشن ترشود

دیشب می گفت و می شنیدم و

سرخ می شدم

در شعله شرم

تا مزرعه ی خورشید، ذره ذره ذوب می شدم

گلهای آفتاب گردان دورم حلقه می زدند

دلم روشن و

روشن و

روشن تر می شد

و خدا بود که می خندید

و تنهایم می گذاشت با روز

وزنگ صدایش که بیدارم می کرد:

امروز نوروز است



" منصور عقیلی "

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,ساعت8:0توسط سوده | |

 

                                                           کريستوف کلمب مجرد بود:                                                                                       

چون اگر کريستوف کلمب ازدواج کرده بود? ممکن بود هيچگاه قاره امريکا را کشف نکند!

چون بجاي برنامه ريزي و تمرکز در مورد يک چنين سفر ماجراجويانه اي بايد وقتش را به

جواب دادن به همسرش در مورد سوالات زير مي گذراند : !ا

- !کجا داري ميري؟

-! با کي داري ميري؟

-! واسه چي ميري؟

-! چطوري ميري کشف؟

-! براي کشف چي ميري؟

-! چرا فقط تو ميري؟

   


-! تا تو برگردي من چيکار کنم؟


-! مي تونم منم باهات بيام؟

-راستشو بگو توي کشتي زن هم دارين؟

-! بده ليست نفراتتو ببينم


-! حالا کِي برمي گردي؟

-! واسم چي مياري؟

.


تو عمداً اين برنامه رو بدون من ريختي? اينطور نيست؟!ا

-جواب منو بده !ا


-! منظورت از اين نقشه چيه؟

-! نکنه مي خواي با کسي در بري؟

-! چطور ازت خبر داشته باشم؟

-! چه مي دونم تا اونجا چه غلطي مي کني؟

-! من اصلا نمي فهمم اين کشف درباره چيه؟

-! مگه غير از تو آدم پيدا نمي شه؟

-! تو هميشه اينجوري رفتار مي کني!


-! خودتو واسه خود شيريني مي ندازي جلو؟

من هنوز نمي فهمم? مگه چيز ديگه ايي هم براي کشف کردن مونده!ا

!چرا قلب شکسته ي منو کشف نمي کني؟

-! اصلا من مي خوام باهات بيام

فقط بايد يه ماه صبر کني تا مامانم اينا از مسافرت بيان!ا


واسه چي؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بيان!ا

آخه مامانم اينا تا حالا جايي رو کشف نکردن..!!ا.ا

+نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:30توسط سوده | |

 

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.
هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین»...


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:13توسط سوده | |