بنده ای خدا را گفت: اگر سرنوشت مرا تو نوشته ای پس چرا دعا کنم؟
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت ؛ نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دلهای ما را به بوی آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد پر از مهر بودی ، پر از نور بودم ، همه شوق بودی همه شور بودم چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم چه خوش لحظه هایی که می خواهمت را به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم دو آوای تنهای سرگشته بودیم ؛ رها در گذرگاه هستی ! به سوی هم از دورها پر گشودیم،چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق چو یک نغمه ی شاد با هم شکفتیم. تو با آن صفای خدایی ، تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی از این خاکیان دور بودی من آن مرغ شیدا در آن باغ بالنده در عطر و رویا بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی چه مغرور بودم چه مغرور بودم ! من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم ، من و تو به سوی افقهای نا آشنا پر کشیدیم من و تو ندانسته،دانسته رفتیم و رفتیم و رفتیم چنان شاد ، خوش ، گرم ، پویا که گفتی به سر منزل آرزو ها رسیدیم . دریغا!دریغا! ندیدیم که دستی در آن آسمانها چه بر لوح پیشانی ما نوشته است !!! دریغا ! در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم که آب و گل با غم سرشته است فریب و فسون جهان را ؛ تو کر بودی ، من کور بودم از آن روزها ، آه ، عمری گذشته ، من و تو دگرگونه گشتیم دنیا دگر گونه گشته است در این روزگاران بی روشنایی در این تیره شب های غمگین که دیگر چو با یاد آن روزها می نشینم ، چو یاد تو را پیش رو می کشانم دل جاودان عاشقم را به دنبال آن لحظه ها می کشانم ، سرشتی به همراه این بیتها می فشانم نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت ؛نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت نخستین کلامی که دلهای ما را به بوی خوش آشنایی سپردو به مهمانی عشق برد !پر از مهر بودی ، پر از نور بودم ، همه شوق بودی ، همه شور بودم! "زنده یاد فریدون مشیری"
زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش می کنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.”
برای تو مینویسم، برای تو که روزی مدعی عاشقی بودی! وشاید هنوز هم پای این ادعا باشی. شاید.. نمی دانم...!
چه خبر از دل تو ؟ نفسش مثل نفسهای کوچک دل من می گیرد ؟ یا به یک خنده ی چشمان پر از ناز کسی میمیرد ؟ چه خبر از دل تو ؟ دل مغرور تو هم مثل دل عاشق من می گیرد ؟ مثل رؤیای رسیدن به خدا ..... همه شب تا به افق دل من نیز آزادگی قلب تو .... پر می گیرد ؟ چه خبر از دل تو ؟
روزای خیلی طلایی یادته؟
دلم برای کسی تنگ است که چشمهای قشنگش را به عمق آبی دریا میدوخت و شعرهای قشنگی چون پرواز پرندهها میخواند دلم برای کسی تنگ است کسی که خالی وجودم را از خود پر میکرد و پری دلم را با وجود خود خالی دلم برای کسی تنگ است کسی که بی من ماند کسی که با من نیست دلم برای کسی تنگ است که بیاید و به هر رفتنی پایان دهد دلم برای کسی تنگ است که آمد رفت و پایان داد کسی … کسی که من همیشه دلم برایش تنگ میشود
|
About![]()
خدایا ازعشق امروز من چیزی برای فردا بگذار نگاهی... یادی... تصویری... خاطره ای... برای آن هنگام كه فراموش خواهیم كرد كه روزگاری چقدر عاشق بودیم. Archivesاسفند 1393بهمن 1393 مرداد 1393 خرداد 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 مهر 1392 مرداد 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 AuthorsسودهLinks
وبلاگ سعید
LinkDump
تی شرت کاربران آنلاين:
بازدیدها :
Alternative content |